به غم خویش چنان شیفته کردی بازم


کز خیال تو به خود نیز نمی پردازم

هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود


هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم

گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟


آن چنانم که ببینی و ندانی بازم

عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا


هیچ غم نیست، تو می سوز، که من میسازم

بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت


گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم

آن چنان بر دل من ناز تو خوش می آید


که حلالت نکنم گر نکشی از نازم

اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی


هم به خاک سر کوی تو بود پروازم

اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی


پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم